.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۰→
نگاهش به روبرو خیره بود...نگاهی که حالا برق میزد!...از اشک!!!..
.
قطره اشکی روی گونه اش راه گرفت....تلاشی برای کنار زدنش نکرد...با یه حال نگران و کلافه خیره شده بود به روبروش...و من از درونش باخبر نبودم!...
نگاهم وازش گرفتم...و خیره شدم به خیابون...و آدم هایی که در رفت وآمد بودن...
بغض توی گلوم نفس گیر شده بود...و توی دلم...آشوبی به پا بود!...
نگرانی و ترسی که داشتم هیچی... بغض توی گلوم هم به کنار...عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!...فکر اینکه ارسلان به خاطر من به این روز افتاده،دیوونه کننده بود...
ارسلان به خاطر من،حالا روی تخت بیمارستانه...به خاطرمنی که حتی حاضر نشدم بهش فرصت توضیح بدم!بدون دونستن حقیقت،گول یه سری حرف مزخرف و خوردم و زندگی رو واسه خودم واون جهنم کردم...من به رضا گفتم که تحت هیچ شرایطی آدرسم وبه کسی نده...من بودم که نذاشتم ارسلان ازم باخبر بشه!فکر می کردم دارم فداکاری می کنم...به خیالم،به خاطر عشقم ازحق خودم گذشتم وبهش اجازه دادم بایکی دیگه خوشبخت باشه...غافل از اینکه...تو تمام اون لحظه هایی که منه لعنتی گمون می کردم ارسلان خوشحال وخوشبخته،اونم مثل من داغون بوده!
خودم ونمی بخشم!!!...اگه ارسلان چیزیش بشه محاله که خودم وببخشم...باعث وبانی این اوضاع و حال بد ارسلان،منم!منی که با تصمیمای اشتباهم رابطه امون و به اینجا کشوندم...مقصر منم...
تو افکار خودم غرق بودم...و هر لحظه نگران تراز لحظه قبل می شدم که صدای آهنگی سکوت وشکست...انگار محراب می خواست نگرانی هامون وبا اون آهنگ التیام ببخشه...
where are you?
سرده جسمش،مرده!
کله خاطراتو برده تو جایی که بهشتو جهنمه جفتش!...
منو ول کرد پشتش...
راه برگشت به من شب از آسمونه...
تا شبمو صب کنه نمیتونه جاتو پر کنه هیچکس...
تک تک کلمه های اون آهنگ تو تمام وجودم پیچید...و بغضم و شکوند...بغضی رو که خودش بدجور خیال شکسته شدن داشت!...
اشک روی گونه هام جاری شد...وخاطرات!...تمام خاطراتمون عین یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن...
به هق هق افتاده بودم...سرم و میون دستام گرفتم وچشمام وروی هم گذاشتم...اشک می ریختم وهق هق می کردم...
ارسلان...ستاره ات فهمید که اشتباه کرده!می خواست برگرده...می خواست بیاد پیشت و ازت معذرت بخواد...اما حالا مجبوره برای دیدن تو بیاد بیمارستان!...فکر اینکه هر لحظه ممکنه بری وتنهاش بذاری داره دیوونه اش میکنه...ارسلان،ستاره ات بدون ماهش هیچی نیست!...اگه بری،اگه تنهاش بذاری،اگه کنارش نمونی...طاقت نمیاره...
لبم وبه دندون گرفتم و اشک های گرمم صورت خیس وسردم و نوازش کردن...
دستم به سمت گردنم رفت...و پلاک و توی مشتم گرفتم...صدای خواننده توی گوشم می پیچید و متن آهنگ و باخواننده زمزمه می کردم...و حرفای دلم بدجور با متن آهنگ هم خونی داشت!...
ببین عاشقتم...ببین دارم میام پیشت...ببین دوری داره تموم میشه ارسلان!...نرو...باشه؟...کنارم بمون!...تورو جونه دیا تنهام نذار...نیکا میگه حالت خوب نیست...من می ترسم ارسلان...اگه تو بری،داغون تراز اینی که هستم میشم!...
دارم میام پیشت ارسلانم...تو فقط بمون!تورو خدا بمون...نذار قصه این عشق قشنگی که برام ساختی،با رفتنت تموم بشه.
دارم از نفس میفتم ارسلان...داغونم!!!...با رفتنت داغون تراز اینم نکن...باشه؟...بمون...من اشتباه کردم...رفتنم اشتباه بود...می دونم.ستاره ات وببخش ارسلان...مقصر تموم این اتفاقات منم...من وببخش و تنهام نذار!..نذار تا آخر عمر با این عذاب وجدان لعنتی درگیر باشم...که اگه نمی رفتم و ازش دور نمی شدم،حالا کنارم بود...نذار ارسلان...
.
قطره اشکی روی گونه اش راه گرفت....تلاشی برای کنار زدنش نکرد...با یه حال نگران و کلافه خیره شده بود به روبروش...و من از درونش باخبر نبودم!...
نگاهم وازش گرفتم...و خیره شدم به خیابون...و آدم هایی که در رفت وآمد بودن...
بغض توی گلوم نفس گیر شده بود...و توی دلم...آشوبی به پا بود!...
نگرانی و ترسی که داشتم هیچی... بغض توی گلوم هم به کنار...عذاب وجدان داشت دیوونه ام می کرد!...فکر اینکه ارسلان به خاطر من به این روز افتاده،دیوونه کننده بود...
ارسلان به خاطر من،حالا روی تخت بیمارستانه...به خاطرمنی که حتی حاضر نشدم بهش فرصت توضیح بدم!بدون دونستن حقیقت،گول یه سری حرف مزخرف و خوردم و زندگی رو واسه خودم واون جهنم کردم...من به رضا گفتم که تحت هیچ شرایطی آدرسم وبه کسی نده...من بودم که نذاشتم ارسلان ازم باخبر بشه!فکر می کردم دارم فداکاری می کنم...به خیالم،به خاطر عشقم ازحق خودم گذشتم وبهش اجازه دادم بایکی دیگه خوشبخت باشه...غافل از اینکه...تو تمام اون لحظه هایی که منه لعنتی گمون می کردم ارسلان خوشحال وخوشبخته،اونم مثل من داغون بوده!
خودم ونمی بخشم!!!...اگه ارسلان چیزیش بشه محاله که خودم وببخشم...باعث وبانی این اوضاع و حال بد ارسلان،منم!منی که با تصمیمای اشتباهم رابطه امون و به اینجا کشوندم...مقصر منم...
تو افکار خودم غرق بودم...و هر لحظه نگران تراز لحظه قبل می شدم که صدای آهنگی سکوت وشکست...انگار محراب می خواست نگرانی هامون وبا اون آهنگ التیام ببخشه...
where are you?
سرده جسمش،مرده!
کله خاطراتو برده تو جایی که بهشتو جهنمه جفتش!...
منو ول کرد پشتش...
راه برگشت به من شب از آسمونه...
تا شبمو صب کنه نمیتونه جاتو پر کنه هیچکس...
تک تک کلمه های اون آهنگ تو تمام وجودم پیچید...و بغضم و شکوند...بغضی رو که خودش بدجور خیال شکسته شدن داشت!...
اشک روی گونه هام جاری شد...وخاطرات!...تمام خاطراتمون عین یه فیلم از جلوی چشمام رد می شدن...
به هق هق افتاده بودم...سرم و میون دستام گرفتم وچشمام وروی هم گذاشتم...اشک می ریختم وهق هق می کردم...
ارسلان...ستاره ات فهمید که اشتباه کرده!می خواست برگرده...می خواست بیاد پیشت و ازت معذرت بخواد...اما حالا مجبوره برای دیدن تو بیاد بیمارستان!...فکر اینکه هر لحظه ممکنه بری وتنهاش بذاری داره دیوونه اش میکنه...ارسلان،ستاره ات بدون ماهش هیچی نیست!...اگه بری،اگه تنهاش بذاری،اگه کنارش نمونی...طاقت نمیاره...
لبم وبه دندون گرفتم و اشک های گرمم صورت خیس وسردم و نوازش کردن...
دستم به سمت گردنم رفت...و پلاک و توی مشتم گرفتم...صدای خواننده توی گوشم می پیچید و متن آهنگ و باخواننده زمزمه می کردم...و حرفای دلم بدجور با متن آهنگ هم خونی داشت!...
ببین عاشقتم...ببین دارم میام پیشت...ببین دوری داره تموم میشه ارسلان!...نرو...باشه؟...کنارم بمون!...تورو جونه دیا تنهام نذار...نیکا میگه حالت خوب نیست...من می ترسم ارسلان...اگه تو بری،داغون تراز اینی که هستم میشم!...
دارم میام پیشت ارسلانم...تو فقط بمون!تورو خدا بمون...نذار قصه این عشق قشنگی که برام ساختی،با رفتنت تموم بشه.
دارم از نفس میفتم ارسلان...داغونم!!!...با رفتنت داغون تراز اینم نکن...باشه؟...بمون...من اشتباه کردم...رفتنم اشتباه بود...می دونم.ستاره ات وببخش ارسلان...مقصر تموم این اتفاقات منم...من وببخش و تنهام نذار!..نذار تا آخر عمر با این عذاب وجدان لعنتی درگیر باشم...که اگه نمی رفتم و ازش دور نمی شدم،حالا کنارم بود...نذار ارسلان...
۱۱.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.